بخش اول: چهار اصل کوچینگ
۱. اعتماد[۱۲]
همهی اثربخشی کوچینگ، بر اساس اعتمادسازی، شناسایی و به کار انداختن توانمندی و استعداد افراد، خلق کردن تعهد و در واقع به اجرا گذاشتن اهداف است. یک کوچ چگونه میتواند موفق باشد وقتی که قابل اعتماد نیست، نمیتواند توانمندیهای تیمش را به کار اندازد، به دیگران اعتماد ندارد، نمیداند که چگونه تعهد اعضای تیمش را داشته باشد و اختیار تیمی را دارد که در اجرا و رسیدن به مهمترین اهدافش شکست میخورد. موفقیت تمامی کوچها «از درون به بیرون» است. اگر کوچها این اصول را برای خود درونی نکنند، آنها را الگو نکنند و بر اساس این اصول زندگی نکنند، شکست خواهند خورد.
در این بخش از کتاب، ما هر یک از این اصول و چگونگی به کار گرفتن آنها را مورد بررسی قرار میدهیم. اگر بتوانید خود را کوچ کنید تا بر اساس این اصول زندگی کنید، آنگاه به عنوان یک کوچ در مسیر کمک کردن به دیگران شرایط بسیار خوبی خواهید داشت.
فدراسیون جهانی کوچ (ICF[۱۳]) مجموعهای از استانداردهای اخلاقی را برای کوچها منتشر کرده است. در کنار سایر چیزها، همهی کوچهای حرفهای متعهد به موارد زیر هستند:
به طور اصیل و واقعی به رفاه و آینده مراجع اهمیت بدهد.
یکپارچگی، صداقت و خلوص نیت را به طور مستمر نمایش بدهد.
محرمانه بودن اطلاعات و رازداری را حفظ کند.
همه موافق این موضوع هستند که فقط فردی با این خصلتهای برشمرده شده در بالا، فرد قابل اعتماد است و اولین الزام کوچینگ این است که قابل اعتماد باشد.
البته، همهی اینها خصلتهای اخلاقی است. میتوانیم آنها را بفهمیم، اراده کنیم تا با آنها زندگی کنیم و حتی آنها را به دیگران بگوییم. میتوانیم همهی اینها را انجام بدهیم ولی هنوز غیر قابل اعتماد باشیم. فقط زمانی که این خصلتها را برای خود الگو قرار دهیم و آنها را بخشی از وجودمان کنیم میتوانیم به طور کامل قابل اعتماد باشیم.
به صِرف اینکه در یک جایگاه مدیریتی قرار داشته باشید، تبدیل به یک کوچ قابل اعتماد نمیشوید. به عنوان یک کوچ، اهمیتی که به مراجع خود میدهید باید برآمده از یک نیت اصیل و خوب باشد. یکپارچگی شما باید ناگسستنی باشد. عزم شما برای حفظ اسرار و محرمانه ماندن اطلاعات مراجع باید محکم و استوار باشد.
در مقطعی از کار حرفهایام، در شرکتی که ظرفیت توسعهی قابل اطمینانی داشت، نقشی را در همکاری با سایر مدیران ارشد، به عنوان معاون اجرایی فروش و بازاریابی عهدهدار شدم. پیش از آنکه این شغل را بپذیرم، شاهد این موضوع بودم که تیم مدیریت ارشد شرکت هر چند ماه یکبار مدیر ارشد فروش و تیم فروش را تغییر داده است. طولانیترین زمانی که کسی در این جایگاه دوام آورده بود، هشت ماه بود.
خیلی زود متوجه شدم که چرا این شرکت دارای چنین سابقهای در تغییر و تعویض نیرویهای انسانی است. علتش، اعتماد پایین و روحیهی ضعیف کارمندان بود. در ظاهر، مدیر عامل شرکت فردی باهوش، متمرکز و بلندپرواز بود. با این حال به قولهای زیادی عمل نشده بود و تعاملات حاد و سنگین مدیران با مدیر عامل، به دلیل غرور و خودبزرگبینی بسیار بالای مدیر عامل، تشدید میشد. شرکتی که به سرعت در حال توسعه بود، از طریق سرمایهگذاری و تهیهی وجوه و منابع مالی با سرعتی هشدارگونه در حال از بین رفتن بود. تمام اعضای تیم راهبری سازمان –به طور خاص تیم فروش- فشار عظیمی را در اجرا و عملیات احساس میکردند.
با این وجود، هنوز هم دربارهی چشمانداز و دورنمای شرکت هیجان زده بودم. یک راهبرد فروش و یک ارزش پیشنهادی[۱۴] مشخص تعریف کردم -که تمایز فنآوری ما را در بازار به خوبی مشخص میکرد- تا از طریق هدفگذاری و بهبود پشتیبانی خدمات به مشتریان اصلی، آن را به مشتریها و مجاری کلیدی عرضه کنیم.
حتی با وجود رشد موفقیت ما، در جلسات مدیران ارشد خیلی زود متوجه شدم که فقط یک نظر اهمیت دارد و آن هم نظر مدیر عامل شرکت است. تلاشهای من برای مدیریت تیم فروشم به طور گستردهای نادیده گرفته میشد یا از آن ممانعت میشد. جلسات فشرده و سخت هفتگی مدیریت ارشد، معمولاً به صحنهی سرزنش یکدیگر یا مدیریت موضوعات ریز و کوچک تبدیل میشد.
کمی پیش از آنکه یک قرارداد کاری را نهایی کنم -که باعث میشد کمیسیون فروش زیادی را نصیب من و یکی از همکارانم کند- مدیرعامل هر دوی ما را به دفترش فراخواند و اعلام کرد که ما اخراجیم و باید بلافاصله شرکت را ترک کنیم.
ما گزارش کمیسیون فروش مشتری را به همراه مقدار پولی که برای ما به همراه میآورد به او نشان دادیم و او به صندلیاش تکیه داد و پوزخندی زد. سپس به ما گفت: «اجازه بدهید به شما یادآوری کنم که شما کارمندان موقت هستید. من میتوانم هر کسی را که دلم خواست، هرگاه که دلم خواست اخراج کنم.»
ما با او بحث کردیم که بر اساس قرارداد امضا شده بین ما و شرکت، او این کمیسیون فروش را به ما بدهکار است. او به یکی از همکارانش که در اتاق بود رو کرد و گفت: «هر چه سریعتر آنها را از ساختمان بیرون بیاندازید.»